زندگی‌نامه ایلان ماسک (فصل دوم)

در این بین چیزی که به ندرت به آن اشاره شده این است که او قبل از شروع ماجراجویی بزرگ‌اش، پنج ماه در دانشگاه پرتوریا درس خواند. او فیزیک و مهندسی را ادامه داد، اما دل به کار نداد و خیلی زود آن را رها کرد. او درباره‌ی دوران دانشگاه‌اش می‌گوید که فقط کاری بود که تا آماده شدن مدارک کانادایی‌ام می‌خواستم انجام بدهم.

تاریخ ویرایش: 28 آبان ماه 1395

فصل دوم/ بخش اول

آفریقا

زندگی‌نامه ایلان ماسک (فصل دوم)

برای اولین بار در سال ۱۹۸۴ مردم اسم Elon Reeve Musk را شنیدند. روزنامه‌ی تجاری PC and Office Technology در آفریقای جنوبی سورس‌کد بازی ویدویی که ماسک طراحی کرده بود را منتشر کرد. اسم بازی Blastar بود و تم علمی-تخیلی و فضایی به‌همراه ۱۶۷ خط دستورالعمل داشت. این مربوط به دورانی می‌شود که کاربران کامپیوترهای ابتدایی برای این‌که بتوانند برخی کارها را انجام بدهند باید دستورها را تایپ می‌کردند. در آن دوران بازی ماسک تبدیل به محصولی بی‌نظیر و درخشان‌ در دنیای کامپیوتر نشد اما قطعا از آن‌چه دوازده‌ساله‌های آن دوره انجام می‌دادند خیلی خیلی بهتر بود. با چاپ این سورس‌کد ۵۰۰ دلار نصیب ماسک شد و البته نکاتی را درباره‌ی شخصیت‌اش بروز می‌داد . بازی Blastar در صفحه‌ی ۶۹ مجله چاپ شده بود و معلوم بود که نویسنده‌ی جوان‌اش می‌خواهد اسم‌اش علمی-‌تخیلی‌طور باشد.E.R.Musk  و هم‌چنین نشان می‌داد که در سرش ایده‌های بزرگی دارد. شرح مختصری درباره‌ی بازی اشاره می‌کند به این‌که “در این بازی شما باید سفینه‌های باری آدم فضایی‌ها را که بمب‌های هیدروژنی مرگ‌بار و پرتوافکن حمل می‌کنند نابود کنید. در این بازی از اشکال و انیمیشن به خوبی استفاده شده و همین‌ها کافی‌ست تا خواندن این کدها ارزش داشته باشد.” (در زمان نوشته شدن این توضیحات حتی اینترنت هم نمی‌دانست «پرتوافکن» چیست.)

پسری که فانتزی‌های‌اش درباره‌ی فضا و نبرد بین خوب و بد است، چیزی ورای فوق‌العاده است. پسری که این فانتزی‌ها را جدی می‌گیرد پدیده‌ای خارق‌العاده است و ایلان ماسک هم جزو این دسته بود. او در اواسط دوران نوجوانی‌اش چنان فانتزی و واقعیت را در ذهن‌اش باهم ترکیب کرده بود که تفکیک ‌‌آن‌ها برای‌اش میسر نبود. ماسک به این دنیا آمده بود تا سرنوشت بشر در کائنات برایش به شکل یک وظیفه و تعهد شخصی در بیاید. اگر این به قیمت تولید انرژی پاک یا ساخت سفینه برای کمک به ادامه‌ی نسل بشر تمام می‌شد، خب بگذار بشود. ماسک حتما راهی برای عملی شدن این‌ها پیدا می‌کند. او گفت: “شاید من در بچگی زیادی کتاب مصور می‌خواندم؛ این کمیک‌ها همیشه در حال نجات دنیا بودند و همیشه یک نفر بود که باید دنیا را تبدیل به جای بهتری می‌کرد؛ چرا که برعکسش اصلا منطقی نبود.”

ماسک حدودا چهارده ساله بود که به بحران اگزیستانسیالیسم دچار شد. او مثل دیگر نوجوانان نابغه،  تلاش کرد که این مساله را  با خواندن کتاب‌های مذهبی و فلسفی رفع کند. او از هر ایدئولوژی نکته‌ای را برداشت کرد و بعد کمابیش سر از همان‌جایی درآورد که شروع کرده بود؛ قبول تعالیم علمی-تخیلی در یکی از تاثیرگذارترین کتاب‌های زندگی‌اش: «راهنمای مسافران کهکشان» نوشته‌ی «داگلاس آدامز». ماسک در این باره گفت: “او به این نکته اشاره می‌کند که یکی از سخت‌ترین کارها این است که بفهمیم چه سوال‌هایی را باید بپرسیم. وقتی سوال‌ها را بدانید، قطعا رسیدن به جواب آسان‌تر خواهد بود. من به این نتیجه رسیدم که ما باید تلاش کنیم تا میزان و حوزه‌ی آگاهی بشر را برای فهم بیش‌تر سوال‌هایی که باید بپرسد، بالاتر ببریم.” در این‌جا بود که ماسک نوجوان به آن بیانیه بسیار منطقی‌اش رسید : “تنها کاری که انجامش منطقی به‌نظر می‌رسد تلاش برای بالا بردن آگاهی جمعی است.

ریشه‌یابی برخی تلاش‌های ماسک برای رسیدن به هدف آسانی‌ست. متولد ۱۹۷۱ و بزرگ شده در Pretoria، شهری بزرگ در شمال شرق کشور آفریقای جنوبی، که فقط به اندازه‌ی چند ساعت رانندگی با ژوهانسبورگ فاصله دارد. حضور آپارتاید روی دوران کودکی‌اش سایه انداخته بود و آفریقای جنوبی هم بخاطر تنش‌ها و خشونت‌های گاه و بیگاه متشنج بود. از طرفی سیاه‌ها و سفیدها باهم درگیر بودند و از طرف دیگر سیاه‌های قبایل مختلف. ماسک درست چند روز بعد از قیام Sowto چهار ساله شد؛ اتفاقی که در آن صدها دانش‌آموز سیاه پوست در حالی که به مصوبات دولت‌مردان سفید پوست معترض بودند کشته شدند. آفریقای جنوبی سال‌ها بخاطر قوانین نژادپرستانه‌اش از جانب کشورهای دیگر تحریم بود. ماسک در دوران کودکی رفاه کافی برای سفر به خارج از کشور را داشت و نظر خارجی‌ها را درباره‌ی آفریقای جنوبی می‌دانست.

اما آن‌چه بیش‌ترین تاثیر را بر شخصیت ماسک گذاشته بود فرهنگ رایج آفریقایی در پرتوریا و مناطق اطرافش، بود. رفتارهای مردسالارانه رواج داشت و سوارکارهای ماهر و خشن پرطرفدار بودند. در حالی‌که ماسک جزو مرفهین آن دوران محسوب می‌شد، یک خارجی بود که شخصیت منحصر به فرد و ذات نابغه‌اش با رفتارها و گرایشات آن زمان در تضاد بود. نظریه‌اش درباره‌ی این‌که چیزی درباره‌ی جهان اشتباه است مدام تقویت می‌شد و ماسک، تقریبا از اولین روزها نقشه‌ی فرار از محیط اطرافش را می‌کشید و رویای جایی را در سر داشت که در آن‌جا رویاها و شخصیت‌اش می‌توانستند شکوفا بشوند. او آمریکا را در کلیشه‌ترین حالت‌اش دیده بود؛ سرزمین فرصت‌ها و بیش‌تر از این، محلی برای به واقعیت پیوستن رویاهای‌اش. این‌طور بود که پسرک تنها و سر به هوای آفریقای جنوبی که با چنان خلوصی از «آگاهی گروهی» صحبت می‌کرد تبدیل به یکی از شجاع‌ترین صنعت‌گران آمریکا شد.

وقتی که ماسک در اوایل بیست‌سالگی به آمریکا رسید، حسی از بازگشت‌ به ریشه‌های اجدادی‌اش داشت. شجره‌نامه‌اش نشان می‌داد که اجداد مادری‌ خانواده ماسک که پسوند سویسی-آلمانی Haldeman را داشتند در دوران جنگ، انقلاب اروپا را به مقصد نیویورک ترک کردند.  از آنجا هم به سمت فلات‌های بخش غرب میانه بخصوص – ایلینویز ومینه‌سوتا رفتند. اسکات هالدمن، عموی ماسک و مورخ غیررسمی خانوادگی در این باره گفت : “ظاهرا ما کسانی را داشتیم که در دوران جنگ داخلی در هر دو جبهه می‌جنگیدند و از طبقه‌ی کشاورزها بودند.

در دوران کودکی‌اش، پسرها او را به‌خاطر اسم عجیب‌اش مسخره می‌کردند. او بخش اول اسمش را از پدر پدربزرگش John Elon Haldeman که در سال ۱۸۲۷ متولد و قبل از عزیمت به مینه‌سوتا در ایلینویز بزرگ شده بود، گرفته بود. در آن‌جا با همسرش، Almeda Jane Norman که پنج سال از او جوان‌تر بود آشنا می‌شود. در سال ۱۹۰۲ این زوج در کلبه‌ای واقع در بخش مرکزی مینه‌سوتا و شهر دریاچه‌ی پیکوات ساکن شدند و پسرشان Norman Haldeman، پدر بزرگ ایلان، هم همان‌جا به دنیا آمد. او مردی استثنایی و فوق‌العاده و الگویی برای ماسک بود.

«جاشوا نورمن هالدمن» را پسری تنومند و متکی به خود توصیف کرده‌اند. در سال ۱۹۰۷، خانواده‌اش به Saskatchewan نقل مکان کردند و کمی بعد در حالی‌که جاشوا فقط هفت سال داشت پدرش از دنیا رفت، و او را با مسوولیت خانواده تنها گذاشت. او مشغول رام کردن کره اسب‌ها و سواری، بوکس و کشتی شد. او اسب‌ها را برای کشاورزان محلی رام می‌کرد و در این حین گاهی آسیب می‌دید. او یکی از اولین نمایش‌های سوارکاری کانادا را راه انداخت. در آلبوم خانوادگی عکسی از او که با لباس گاوبازها مشغول به نمایش گذاشتن مهارت چرخش طناب‌اش است، می‌شود دید. در نوجوانی، هالدمن خانه را برای گرفتن مدرک کایروپراکتیک از مدرسه‌ی پالمر در آیووا ترک کرد و سپس به Saskatchwan برگشت تا کشاورزی کند.

در دوره‌ی رکود دهه‌ی ۱۹۳۰، هالدمن دچار مشکلات مالی شدید شد. او نتوانست از پس وام‌های بانکی بربیاید و پنج‌ هزار جریب از زمین‌های‌اش را از دست داد. اسکات هالدمن که در حال گرفتن مدرک کایروپرکتیک از همان مدرسه‌ی پدرش بود و بعدها تبدیل به بهترین متخصص درد ستون فقرات شد، گفت: “بعد از آن اعتقاد پدر به بانک‌ها یا پس‌انداز پول از بین رفت.” بعد از از دست رفتن مزرعه در سال ۱۹۳۴، هالدمن نوعی زندگی کولی‌وار را سر گرفت و بعدها هم نوه‌اش در کانادا همان سبک و سیاق را پیش گرفت. او تا قبل از این‌که به طور ثابت فقط کار کایروپراکتیک را انجام بدهد، با قدی حدود ۱٫۸۵  کارهای عجیبی از کارگر ساختمان تا اجرای نمایش سوارکاری را انجام داد.

در ۱۹۴۸، هالدمن با یک معلم رقص کانادایی بنام Winnifred Josephine Fletcher ازدواج کرد، و کاروبار کایروپراکتیک‌ پر رونقی راه انداخت. در آن سال، یک دوقلوی دختر به نام‌های kay و May (مادر ماسک) به خانواده که قبلا یک دختر و یک پسر هم داشت اضافه شدند. بچه‌ها در یک خانه‌ی سه طبقه با بیست اتاق خواب و یک استدیوی رقص برای وین تا بتواند به کار آموزش بپردازد، بزرگ شدند. بعد از مدتی جستجو برای انجام یک کار جدید، هالدمن تصمیم گرفت پرواز کردن را امتحان کند و برای خودش یک هواپیما خرید. همین‌که خبر سفر خانوادگی هالدمن و همسرش به همراه فرزندان‌شان توسط یک هواپیمای تک موتوره به تمام آمریکای شمالی، به گوش مردم رسید، خانواده هالدمن انگشت‌نما شد. هالد من گاهی جلسات سیاسی یا مربوط به کایروپراکتیک در هواپیما برگزار می‌کرد و کتابی در این باره نوشت : The flying Haldmans: Pitty the Poor Private Pilot.

در سال ۱۹۵۰ در حالی‌که شرایط زندگی کاملا بر وفق مراد هالدمن بود او تصمیم گرفت عطای همه چیز را به لقایش ببخشد. دکتر-سیاست‌مدار ما که سابقه‌ای طولانی در اعتراض به دخالت دولت در زندگی افراد داشت معتقد بود که سیستم بروکراسی کانادایی بسیار دست و پا گیر است. او بددهنی، سیگار کشیدن، مصرف کوکاکولا و آرد تصفیه شده را در منزل‌اش ممنوع کرده بود و معتقد بود که اخلاق‌مداری در کانادا رو به افول است. همچنین هالدمن طمع شدیدی برای ماجراجویی داشت. بنابراین ظرف چندماه خانه و تجهیزات کایروپراکتیک و رقص را فروختند و به آفریقای جنوبی رفتند؛ جایی که هالدمن هیچ وقت ندیده بود. اسکات هالدمن به‌خاطر دارد که به پدرش کمک کرده تا اجزای هواپیمای خانوادگی‌شان Bellanca Crusair (سال ۱۹۴۸) را برای فرستادن به آفریقا از هم جدا کنند. خانواده در آفریقا دوباره هواپیما را سر هم کردند تا کشور را برای پیدا کردن محل مناسبی برای زندگی زیرپا بگذراند و در نهایت در پرتوریا ساکن شدند و هالدمن در آن‌جا بازهم مشغول کار کایروپراکتیک شد.

روحیه‌ی ماجراجویی خانواده هیچ حد و مرزی نداشت. در سال ۱۹۵۲ جاشوا و وین یک سفر ۲۲٫۰۰۰ مایلی از آفریقا به نروژ و سپس اسکاتلند ترتیب دادند. وین مسوولیت مسیریابی را به عده داشت و با این‌که مدرک خلبانی نداشت گاهی هم خلبانی می‌کرد. آن‌ها در سال ۱۹۵۴، رکورد این عدد را شکستند و یک سفر رفت و برگشت ۳۰٫۰۰۰ مایلی به استرالیا داشتند. روزنامه‌های آن زمان درباره‌ی سفر این زوج گزارشی تهیه کردند و از آن‌ها به عنوان تنها خلبان‌های شخصی که با هواپیمای تک موتوره از آفریقا به استرالیا رفتند، اسم بردند.

 هالدمن‌ها وقتی در آسمان نبودند، در صحرا و در سفرهای طولانی برای پیدا کردن شهر گمشده‌ی صحرای کالاهاری مشغول می‌شدند. عکسی خانوادگی از یکی از همین اکتشاف‌ها هر پنج بچه را وسط صحرای آفریقا نشان می‌دهد. آن‌ها دور یک دیگ بزرگ فلزی جمع شده‌اند تا با حرارت آتش گرم شوند. در این عکس بچه‌ها در حالی‌که روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند و کتاب می‌خواندند، کاملا راحت بنظر می‌رسیدند. پشت سر آن‌ها هواپیمای قرمز خانواده، یک خیمه و یک ماشین دیده می‌شود. آرامشی که در عکس هست، خطرناک بودن این سفرها را کاملا نقض می‌کند. طی یک حادثه، واگن خانواده با یک درخت برخورد کرد و ریشه‌ی درخت باعث شد سپر ماشین رادیاتور را سوراخ کند. آن‌ها وسط ناکجا آباد و بدون هیچ‌گونه امکانات ارتباطی، گیر کرده بودند و در حالی‌که خانواده گرسنه و تشنه بودند جاشوا سه روز تمام کار کرد تا توانست ماشین را تعمیر کند. از طرف دیگر شب‌ که می‌شد کفتارها و پلنگ‌ها آن‌ها را که دور آتش نشسته بودند محاصره می‌کردند. یک روز صبح، وقتی خانواده از خواب بیدار شد با صحنه‌ی یک شیر که چند متری میز آن‌ها نشسته بود مواجه شدند. جاشوا اولین چیزی که به دستش رسید را (که یک لامپ بود) برداشت و در هوا تکان داد و از شیر خواست که برود و او هم رفت.

 هالدمن در تربیت فرزندانش اصلا سخت‌گیر نبود، و همین روش نسل‌ها و تا زمان ماسک هم در خانواده ادامه پیدا کرد. از آن‌جایی که جاشوا معتقد بود بچه‌ها خودشان بالاخره متوجه می‌شوند چطور باید رفتار کنند، هیچ‌وقت آن‌ها را تنبیه نکرد. وقتی که مادر وپدر به سفرهای ماجراجویانه هوایی می‌رفتند، بچه‌ها در خانه می‌ماندند. اسکات هالدمن بخاطر ندارد پدرش یک‌بار هم پایش را در مدرسه او گذاشته باشد، حتی وقتی که او کاپیتان تیم راگبی و افسر ارشد مدرسه شد. اسکات هالدمن گفت: “برای او تمام این‌ها قابل پیش‌بینی بود. ما با این طرزفکر بزرگ شدیم که توانایی هر کاری را داریم. فقط باید تصمیم بگیری و انجام‌اش بدهی. در همین راستا، پدرم اگر بود حتما خیلی به ایلان افتخار می‌کرد.”

هالد من در سال ۱۹۷۴ و وقتی هفتاد و دو ساله بود فوت کرد. او در حال تمرین فرود با هواپیمای خودش بود و متوجه نشد که یک سیم به تیرک‌های چراغ برق گیر کرده. در نهایت سیم دور چرخ‌ها پیچید و هواپیما را واژگون کرد، در این حادثه گردن هالدمن شکست. آن‌موقع ماسک یک کودک نوپا بود. اما در دوره‌ی کودکی داستان‌های زیادی درباره‌ی ماجراجویی‌ها و کارهای استثنایی پدربزرگ‌اش شنید و به تماشای اسلاید‌شوهای بی‌شماری که پدربزرگ‌اش از سفرها و جهان‌گردی‌های‌اش تهیه و نگه‌داری کرده بود، نشست. ماسک گفت: “مادربزرگ‌ام داستان‌هایی درباره‌ی این‌که چطور در سفرهای‌شان چندین بار تا دم مرگ رفتند را برای‌ام تعریف کرده بود. آن‌ها رسما بدون هیچ تجهیزاتی، حتی بیسیم، با هواپیما سفر می‌کردند و بجای نقشه‌ی راه‌های هوایی، از نقشه‌ی مسیرهای زمینی را که اغلب اشتباه هم بودند استفاده می‌کردند. پدربزرگ‌ام کشته مرده‌ی ماجراجویی و اکتشاف بود.” ایلان معتقد است که توان بالای ریسک‌پذیری‌اش را مستقیما از پدربزرگ‌اش به ارث برده است. سال‌ها بعد از دیدن آخرین اسلایدشو ماسک سعی کرد هواپیمای خانوادگی را بخرد اما موفق نشد آن را پیدا کند.

 مادر ایلان، مِی، والدین‌اش را می‌پرستید و در جوانی به شدت نِرد بود. او به ریاضی و علوم علاقه داشت و همیشه تکالیف‌شان را خیلی خوب انجام می‌داد. در پانزده سالگی مردم در مورد او متوجه موضوع دیگری شدند. مِی بسیار زیبا بود. قد بلند، موهایی بلوند دودی، صورتی کشیده و گونه‌هایی برجسته داشت و زیبایی چشم‌گیرش باعث می‌شد همیشه به چشم بیاید و جلب توجه کند. یکی از دوستان خانواده، مدرسه‌ی مدلینگ داشت و مِی مدتی در آن‌جا آموزش دید. آخرهفته‌ها، در مراسم شو لباس شرکت می‌کرد یا برای مجلات مدل عکاسی می‌شد و گاهی هم در جشن‌ها و مراسم خانه‌ی وزرا و سفرا  حضور پیدا می‌کرد و در نهایت جزو فینالیست‌های ملکه زیبایی آفریقای جنوبی شد. (مِی تا شصت سالگی به کار مدلینگ ادامه داد و عکس‌اش روی جلد مجله‌هایی مثل New York و Elle چاپ شد.)

مِی و پدر ماسک، Errol Musk، در یک محله بزرگ شدند. آن‌ها اولین بار وقتی مِی متولدِ ۱۹۴۸، یازده ساله بود هم‌دیگر را دیدند. ارول با مِیِ بچه مثبت، خیلی خونسرد برخورد می‌کرد اما سال‌ها عاشق‌اش بود. مِی تعریف می‌کرد: “او عاشق لبخند من شد.” آن‌ها در دوره‌ی دانشگاه چند بار باهم بیرون رفتند و طبق گفته‌های مِی، ارول هفت سال تمام از او خواستگاری می‌کرد و دنبال راهی بود که حلقه ازدواج را در دست مِی کند و در نهایت هم موفق شد. “او هیچ‌وقت دست از خواستگاری کردن بر نداشت.”

ازدواج آن‌ها از همان اول کمی بغرنج شد. مِی در دوران ماه عسل باردار شد و درست نه ماه و دو روز بعد از ازدواج‌شان و در ۲۸ ژوئن ۱۹۷۱ ایلان بدنیا آمد. در حالی‌که آن‌ها از روزهای سرخوشی ازدواج‌شان لذت نبرده بودند، به تکاپو برای فراهم کردن یک زندگی مناسب در پرتوریا افتادند. ارول به عنوان یک مهندس مکانیک والکترونیک پروژه‌های بزرگی مثل ساختمان‌های تجاری، انبارها، مجموعه‌های مسکونی و ساختمان‌های نیروی هوایی را اجرا می‌کرد و مِی بعنوان یک متخصص تغذیه مشغول به کار شده بود. یک‌سال و اندی بعد از تولد ایلان، برادرش Kimbal و خیلی زود خواهرش Tosca هم بدنیا آمدند.

 

فصل دوم/ بخش دوم

آفریقا

زندگی‌نامه ایلان ماسک (فصل دوم)

ایلان نمونه‌ی‌ بارز یک کودک کنجکاو و با انرژی بود. او مسایل را خیلی زود یاد می‌گرفت و مِی، مثل همه‌ی مادرها، پسرش را نابغه و باهوش قلم‌داد می‌کرد. او تعریف می‌کند: “ایلان زودتر از بچه‌های دیگر مسایل را می‌فهمید.” مساله این‌جا بود که گاهی بنظر می‌آمد ماسک در دنیای دیگری‌ست. وقتی آن نگاه بخصوص و جدی در چشمان‌اش بود، دیگران با او حرف می‌زدند اما انگار نه انگار. چندین بار این موضوع پیش‌ آمد تا جایی که والدین ایلان و دکترها گمان کردند که او ناشنواست. مِی می‌گوید: “گاهی او اصلا صدای شما را نمی‌شنید.”دکترها آزمایش‌هایی روی ایلان انجام دادند و تصمیم گرفتند غده آدنوئید او را بردارند؛ این کار در کودکان باعث بهبود شنوایی می‌شود. مِی اضافه کرد: “البته این کار هیچ تاثیری نداشت.” این حالت ماسک بیش‌تر به حالت ذهنی او مربوط بود تا سیستم شنوایی‌اش. مِی گفت: “او هنوز هم این کار را می‌کند. اما من او را به‌حال خودش می‌گذارم؛ چون می‌دانم که در حال طراحی یک موشک جدید یا همچون چیزی‌ست.”

بچه‌های دیگر به این حالت‌های رویاطور عکس‌العمل نشان نمی‌دادند. شما می‌توانید سر او فریاد بکشید یا کنارش بالا و پایین بپرید اما او حتی متوجه شما نمی‌شود. او به رویا دیدن ادامه می‌دهد و اطرافیان‌اش ممکن است فکر کنند که او بی‌ادب یا عجیب‌غریب است. می ادامه می‌دهد : “من همیشه فکر می‌کردم ماسک کمی متفاوت است. اما این موضوع او را نسبت به خواهر و برادرش برتر و عزیزتر نمی‌کرد.”

برای ماسک، این لحظه‌های تفکر بسیار خاص و فوق‌العاده بود. در سن پنج یا شش سالگی راهی پیدا کرده بود تا دنیای اطراف‌اش را مسدود کند و تمام حواس‌اش را صرف یک کار کند. او در ذهن‌اش تصاویری را با چنان جزییاتی می‌دید که این روزها ما با محصولات نرم‌افزاری می‌توانیم ببینیم. ماسک در این باره گفت: “ظاهرا بخشی از مغز که مسوول پردازش‌های بصری است (بخشی که برای پردازش تصاویر کاربرد دارد مثل چشم‌های‌ام عمل می‌کند) و افکارم را پردازش می‌کند. البته این روزها کم‌تر می‌توانم این کار را انجام بدهم؛ چرا که خیلی مسایل هستند که باید به‌شان توجه کنم. اما به عنوان یک کودک، این اتفاق خیلی پیش می‌آمد.” کامپیوترها کارهای سخت را بین دو تراشه تقسیم می‌کنند. تراشه‌های گرافیکی تصاویری که از یک برنامه‌ی تلویزیونی یا بازی ویدیویی می‌آیند را پردازش می‌کنند و تراشه‌های محاسباتی مسوول انجام کارهای کلی و محاسبات ریاضی هستند. بعد از مدتی، ماسک دیگر معتقد نبود که مغزش مثل یک تراشه گرافیکی است. بلکه مغزش به او این امکان را می‌داد که چیزهایی را در اطرافش ببیند، آن‌ها را در ذهن‌اش همانند سازی کند و تصور کند که آن‌ها چطور در برخورد با اشیای دیگر تغییر کنند یا عکس‌العمل نشان بدهند. ماسک ادامه داد: “درمورد تصاویر و اعداد، می‌توانم روابط متقابل‌شان با هم و ارتباط الگوریتمی‌شان باهم دیگر را محاسبه و پردازش کنم. شتاب، تکانه، انرژی جنبشی و این‌که هرکدام از این خصایص چطور بخاطر برخورد جسمی دیگر تغییر می‌کنند را کاملا مجزا محاسبه می‌کنم.”

یکی از برجسته‌ترین صفات ماسک به عنوان یک پسر جوان اشتیاق زیاد او برای مطالعه بود. او از سنین خیلی پایین همیشه کتابی در دست داشت. کیمبال گفت: “برای او ده ساعت در روز مطالعه کار غیرعادی محسوب نمی‌شد و اگر آخر هفته بود، می‌توانست تا روزی دو کتاب را بخواند.” در یکی از سفرهای خانوادگی آن‌ها متوجه شدن که ایلان غیب‌اش زده. مِی یا کیمبل سری به یکی از کتاب‌فروشی‌های اطراف زدند و دیدند که ماسک ته سالن و روی زمیین نشسته و در حالی‌که دچار یکی از همان خلسه‌های معروف‌اش شده، کتاب می‌خواند.

وقتی ماسک کمی بزرگ‌تر شد، بعد از تعطیلی مدرسه در ساعت ۲ بعداز ظهر به کتاب‌فروشی می‌رفت و تا وقتی والدین‌اش از سر کار به خانه بر می‌گشتند (ساعت ۶ عصر)، همان‌جا می‌ماند. او بیش‌تر کتاب‌های علمی تخیلی آن دوره را خوانده بود و بعد از آن کمیک‌ها و بعد هم کتاب‌های دیگر. “آن‌ها گاهی مرا از مغازه بیرون می‌کردند؛ اما این به ندرت پیش می‌آمد.” ارباب حلقه‌ها، سری کتاب‌های بنیاد آیزاک آسیموف و کتاب ماه یک معشوقه‌ی خشن است از رابرت هاین‌لاین و هم‌چنین کتاب راهنمای زندگی در کهکشان جزو کتاب‌های مورد علاقه‌اش هستند. “به جایی رسیدم که تمام کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی مدرسه و محل را خوانده بودم و دیگر چیزی برای خواندن نداشتم. سعی کردم کتاب‌دارها را قانع کنم که برای من کتاب سفارش بدهند و بعد از آن شروع به خواندن دانش‌نامه بریتانیکا کردم. این کتاب خیلی بدردم خورد. شما تا وقتی متوجه نشوید در دنیای بیرون چه چیزهایی وجود دارند، تصوری از این‌که چقدر بار دانسته‌های‌تان کم است، ندارید.”

در واقع دو نسخه از این دانش‌نامه باعث پیشرفت ایلان بودند و تبدیل به بهترین دوست‌های او شدند. پسرک که حافظه‌ی تصویری داشت، بعد از خواندن این کتاب‌ها تبدیل به مرکز اطلاعات شد و شخصیتی «همه چیز دان» پیدا کرد. یک شب توسکا سر میز شام درباره‌ی فاصله‌ی زمین از ماه پرسید و ایلان اعداد دقیق در دوره‌های اوج و حضیض را به او گفت. مِی می‌گوید: “هروقت ما سوالی داشتیم توسکا می‌گفت از پسر نابغهه بپرسین! ما می‌توانستیم هر سوالی داشتیم از ماسک بپرسیم و او فقط باید جواب را بخاطر می‌آورد.” کتاب‌خوان بودن ماسک گاهی نمود‌های آزاردهنده‌ای داشت. مادر ماسک اضافه می‌کند: “او زیاد اهل ورزش و تفریح نبود.”

مِی داستان شبی که ماسک با خواهر و برادر و پسرخاله‌های‌اش در حیاط بازی می‌کردند را تعریف کرد. وقتی یکی از آن‌ها گفت که از تاریکی ترسیده است، ماسک جواب داده: “تاریکی فقط فقدان نور است و بس.” که البته تاثیری هم بر ترس کودک بی‌نوا نداشت. عادت ایلان برای تصحیح اشتباهات دیگران و رفتار بی‌هیجان‌اش بچه‌ها را از دور و برش  دور و حس تنهایی‌اش را بیش‌تر می‌کرد. ایلان فکر می‌کرد دیگران از این‌که اشتباهات‌شان را بدانند خوش‌حال می‌شوند. مادر ایلان، مِی گفت: “بچه‌ها جواب‌هایی مثل اون رو دوست نداشتند و بهش می‌گفتند که دیگه باهات بازی نمی‌کنیم. به عنوان یک مادر خیلی غمگین می‌شدم؛ چرا که او دوستان‌اش را دوست داشت. کیمبال و توسکا دوستان‌شون را به‌خانه می‌آوردند اما ایلان نه، و اون خیلی دوست داشت که با دوستاش بازی کنه.” مِی کیمبال و توسکا را وادار می‌کرد تا ایلان را هم بازی بدهند؛ اما جواب آن‌ها همانی بود که هر بچه‌ی دیگری ممکن است بگوید: “اما مامان اون اصلا بازی بلد نیست.” با این حال ایلان هرچه بزرگ‌تر می‌شد، وابستگی‌اش به خواهر و برادر و پسرخاله‌‌ها‌ی‌اش بیش‌تر می‌شد. هرچه در مدرسه تنها بود، اما با اعضای خانواده‌اش خیلی خوب می‌جوشید و کنار می‌آمد و در نهایت هم نقش بزرگ‌تر و ارشد را بین آن‌ها برعهده گرفت.

زندگی در خانه‌ی ماسک برای مدتی خیلی خوب بود. خانواده به لطف موفقیت ارول در کارش بزرگ‌ترین خانه را در پرتوریا داشتند. در خانه‌شان عکسی از هر سه فرزند خانواده هست که در آن ایلان هشت ساله است و سه کودک قد و نیم‌قد بلوند کنار هم و روی ایوان آجری خانه نشسته‌اند و پشت سرشان درخت‌های پیچ‌اناری بنفش معروفِ پرتوریا قرار دارند. ایلان صورتی بزرگ و گرد و لبخندی پهن داشت.

اما، کمی بعد از زمانی که این عکس گرفته شد، خانواده از هم پاشید. ظرف یک سال بعد والدین ماسک از هم جدا شدند و مِی با بچه‌ها به ویلای ییلاقی خانواده در جنوب Durban در ساحل شرقی آفریقای جنوبی نقل مکان کرد. چند سال بعد از این توافق، ایلان تصمیم گرفت با پدرش زندگی کند. “پدرم تنها و غمگین بود، هر سه بچه با مادرم زندگی می‌کردند اما او کسی را نداشت و این عادلانه نبود.” بعضی از اعضای خانواده‌ی ماسک معتقدند که ایلان بر اساس منطق خودش این تصمیم را گرفته و بعضی دیگر نظرشان این بود که او تحت فشار مادرِپدرش، Cora، این کار را کرده. مادر ایلان اما می‌گوید: “من اصلا نمی‌فهمیدم ایلان چرا باید از پیش من برود. من زندگی شادی برای‌شان محیا کرده بودم. یک زندگی کاملا شاد. اما ایلان در تصمیم گیری کاملا مستقل است.” همسر سابق و مادر پنج پسر ایلان، جاستین ماسک، معتقد است که ایلان بیش‌تر شبیه مرد آلفای خانه است و وقت تصمیم‌گیری اصلا احساساتی نمی‌شود. جاستین ادامه داد: “فکر نکنم او به هیچ‌کدام از والدین‌اش وابستگی خاصی‌ داشته.” او خانواده‌ی ماسک را آدم‌هایی خونسرد و آرام و نقطه‌ی مقابل خیلی احساساتی می‌داند. بعدها کیمبال هم تصمیم گرفت با ارول زندگی کند؛ با این منطق که طبیعت پسرها طوری‌ست که بهتر است با پدرشان زندگی کنند.

هروقت حرف ارول ماسک می‌شد، خانواده‌ی ماسک سکوت می‌کردند. آن‌ها می‌دانستند که او مرد دل‌نشینی نبود، اما مایل بودند که کنارش باشند. ارول دوباره ازدواج کرد و ایلان صاحب دو خواهر ناتنی شد که او کاملا مراقب‌شان بود. بنظر می‌رسید که ایلان و خواهر و برادرش باهم توافق کرده‌اند که درباره‌ی ارول جلوی دیگران بد نگویند تا خواهرهای‌شان ناراحت نشوند.

ماجرا این بود: خانواده ارول در آفریقای جنوبی قدمت داشتند. خانواده‌ی ماسک از حدود دویست سال پیش در کشور زندگی می‌کردند و می‌توان گفت جزو اولین اسامی وارد شده‌ در کتاب اول شهر پرتوریا بودند. پدر ارول، والتر هنری جیمز ماسک، گروهبان ارتش بود. ماسک درباره‌ی او گفت: “یادم هست که تقریبا هیچ‌وقت حرف نمی‌زد. فقط نوشیدنی می‌نوشید و بداخلاقی می‌کرد و در حل کردن جدول هم ماهر بود.” کورا امیلی ماسک، مادر بزرگ ایلان در انگلیس به دنیا آمده بود و خانواده‌اش بخاطر هوش بالا معروف بودند. کیمبال تعریف می‌کند: “او خیلی خوب از پس زندگی خودش و نگه‌داری از نوه‌های‌اش برمی‌آمد.” کیمبال گفت: “مادر بزرگ ما شخصیت بسیار تاثیرگذاری داشت و زنی به غایت شجاع بود.” ایلان رابطه‌اش با کورا (که گاهی نانا صدای‌اش می‌زد) را بسیار نزدیک توصیف می‌کند. او می‌گوید: “بعد از جریان طلاق، او بسیار مراقب من بود. بعد از مدرسه می‌آمد دنبال‌ام و باهم به گردش می‌‌رفتیم یا بازی می‌کردیم.”

زندگی در خانه‌ی ارول ظاهرا خیلی خوب بود. او کلی کتاب داشت که ایلان می‌توانست تک‌تک‌شان را بخواند و پول برای خرید کامپیوتر یا هر چیزی که ماسک بخواهد بخرد داشت. ارول فرزندان‌اش را به سفرهای خارجی زیادی می‌برد. کیمبال گفت: “واقعا دوران بی‌نظیری بود. من خاطره‌های خیلی خوبی از آن دوران دارم.” به‌علاوه بچه‌ها تحت تاثیر مهارت و هوش ارول در کارش قرار گرفته بودند و از پدرشان کلی چیز یاد گرفتند. ایلان گفت: “او یک مهندس خیلی با استعداد بود که دقیقا می‌دانست هر شی فیزیکی چطور کار می‌کند.” آن‌ها دوست داشتند به محل کار پدر بروند تا ببینند آجرها را چطوری روی هم می‌گذارند، لوله‌کشی ساختمان چطور انجام می‌شود و نحوه‌ی نصب پنجره‌ها و سیم‌کشی ساختمان را یاد بگیرند. ایلان درباره‌ی آن روزها گفت: “لحظه‌های بسیار مفرحی بودند.”

ارول، آن‌طور که کیمبال توصیف‌اش می‌کند بسیار هوشیار و قوی بود. او ایلان و کیمبال را می‌نشاند و سه چهار ساعت بی‌وقفه برای‌شان سخنرانی می‌کرد بدون این‌که پسرها قادر به عکس‌العمل نشان دادن باشند. او از سخت‌گیری به پسرها راضی بود و آن‌ها را به‌خاطر اشتباهات کودکانه‌شان حسابی تنبیه می‌کرد. ایلان بارها سعی کرده بود پدرش را راضی کند که به آمریکا مهاجرت کنند و از آرزوی‌اش در مورد تشکیل زندگی‌اش در آمریکا گفته بود. عکس‌العمل ارول در مقابل چنین خواسته‌ای این بود که سعی کرد به ایلان درس خوبی بدهد. او مستخدمین خانه را مرخص کرد و ایلان را مجبور کرد تمام کارهای خانه را انجام بدهد تا بفهمد زندگی‌اش در آمریکا چطور خواهد بود.

ایلان و کیمبال از تعریف جزییات آن دوران سر باز می‌زدند، اما واضح است که لحظاتی عمیقا ناخوشایند را تجربه کرده‌اند. هردوی آن‌ها از تحمل شکنجه‌های روحی صحبت می‌کردند. کیمبل گفت: “او قطعا مشکلات روانی داشت و من مطمئن‌ام که من و ایلان هم آن را به ارث برده‌ایم. روش تربیتی او بسیار به لحاظ احساسی خشن و سخت بود؛ اما همین روش ما را تبدیل کرد به کسانی که امروز هستیم.”  وقتی حرف ارول پیش آمد حال مِی دگرگون شد و گفت: “کسی نمی‌توانست با او کنار بیاید. او با هیچ‌کس خوب نبود. من دل‌ام نمی‌خواهد خاطره‌های‌ام را تعریف کنم؛ چرا که ترس‌ناک و ناخوشایند هستند. شما هم درباره‌اش صحبت نکنید. به هرحال بچه‌ها و نوه‌ها هم این میان هستند.”

وقتی از ارول خواستم تا درباره‌ی ایلان باهم گپ بزنیم ایمیلی با این مضمون برایم فرستاد: “ایلان در دوران زندگی با من بچه‌ای بسیار مستقل و باهوش بود. قبل از این‌که کسی در آفریقای جنوبی حتی اسم علوم کامپیوتری را بداند، او کاملا به آن مسلط بود و توانایی‌اش در این زمینه وقتی که فقط ۱۲ سال داشت زبانزد همه شد. فعالیت‌های ایلان و برادرش کیمبال در دوران کودکی و جوانی انقدر متنوع و زیاد بود که اسم بردن آن‌ها سخت است. آن‌ها از ۶ سالگی به بعد به‌همراه من تمام آفریقای جنوبی و بیش‌تر کشورهای جهان را سفر کردند. ایلان و برادر و خواهرش در هر زمینه‌ای که یک پدر دوست داشته باشد، مثال زدنی هستند. من به دستاوردهای ایلان بسیار افتخار می‌کنم.”

ارول این ایمیل را برای ایلان هم فرستاد و ایلان به من هشدار داد که مکاتبه‌ام با پدرش را تمام کنم و معتقد بود گفته‌های پدرش در مورد اتفاقات گذشته قابل اعتماد نیستند. ماسک گفت: “او مرد عجیبی است.” اما وقتی برای جزییات بیش‌تر به او فشار آوردم طفره رفت. او گفت: “مسلما اگر بگویم دوران کودکی خوبی نداشتم، درست است. ممکن است خوب بنظر برسد، قطعا خالی از روزهای خوب هم نبوده؛ اما نمی‌توان گفت که کودکی شادی داشتم. آن دوران سخت بود. مطمئنا او خیلی خوب می‌توانست زندگی را سخت کند. او قادر بود هر موقعیتی را هرچقدر هم که خوب باشد تبدیل به بدبختی کند. او مرد شادی نیست. نمی‌دانم… لعنتی!.. نمی‌دانم چطور کسی می‌تواند مثل او باشد. اگر بیش‌تر از این بخواهم بگویم باعث بوجود آمدن مشکل خواهد شد.” ایلان و جاستین توافق کرده بودند که فرزندان‌شان هیچ‌وقت ارول را نبینند.

 

فصل دوم/ بخش سوم/ پایانی

آفریقا

زندگی‌نامه ایلان ماسک (فصل دوم)

ماسک وقتی حدودا ده ساله بود برای اولین بار یک کامپیوتر در مرکز خرید Sandton ژوهانسبورگ دید. او گفت: “آن‌جا یک فروشگاه لوازم الکترونیک بود که معمولا محصولات صوتی با کیفیت می‌فروخت؛ اما بعدها، بخشی از آن را به فروش کامپیوتر اختصاص دادند.” او به شدت هیجان‌زده شده بود (حسی شبیه به اوه خدای من). بوسیله این دستگاه می‌شد برای انجام کارهای آدم برنامه‌نویسی کرد. ماسک گفت: “من باید یکی از آن‌ها می‌داشتم و به پدرم اصرار کردم آن را بخرد.” او خیلی زود صاحب یک کومودور VIS-20 شد؛ دستگاه خانگی پرطرفداری که سال ۱۹۸۰ به فروش می‌رفت. کامپیوتر ایلان با ۵ کیلوبایت حافظه و یک کتاب آموزش زبان برنامه‌نویسی بیسیک به دست‌اش رسید. ماسک گفت: “شش ماه طول می‌کشید تا تمام مطالب آموزشی کتاب را یاد بگیری؛ اما من مثل خوره به جان‌اش افتادم و سه شبانه روز نخوابیدم تا تمام‌اش کردم. آن فوق‌العاده‌ترین چیزی بود که تا آن زمان دیده بودم.” پدر ماسک، علی‌رغم مهندس بودن‌اش کمی مثل لودیت‌ها رفتار می‌کرد و نسبت به این دستگاه هم بی‌تفاوت بود. ایلان تعریف می‌کرد که: “او گفت این دستگاه فقط برای بازی است و نمی‌توانی با آن کارهای واقعی و مهندسی انجام بدهی و من هم فقط گفته بودم حالا هرچی!”

ایلان، همان‌طور که مشغول کتاب خواندن یا کار کردن با کامپیوترش بود، گاهی برای ماجراجویی با کیمبال و پسرخاله‌های‌اش (پسرهای Kaye) راس، لیندون و پیتر رایو، گروه تشکیل می‌داد و به آن‌ها خط می‌داد. یک‌سال برای عیدپاک تخم مرغ رنگ کردند و در محله‌شان خانه به خانه برای فروش آن‌ها رفتند. تزیین تخم‌مرغ‌ها خوب نبود؛ اما پسرها محصولات‌شان را با قیمتی چند برابر به همسایه‌های پول‌دارشان می‌فروختند. همچنین ایلان آن‌ها را مدیریت کرد تا موشک و ترقه برای آتش بازی بسازند. در آفریقای جنوبی لوازم ساخت موشک پیدا نمی‌شد؛ برای همین ایلان در خانه مواد شیمیایی لازم را باهم ترکیب و در قوطی می‌ریخت و موشک و ترقه می‌ساخت. ایلان گفت: “این‌که می‌توانی چندین مواد را برای انفجار باهم ترکیب کنی بسیار جالب است. گوگرد، نیترات پتاسیم و زغال چوب، مواد اولیه برای ساخت باروت هستند و اگر به این ترکیب یک اسید و یک باز قوی اضافه کنی، انرژی زیادی آزاد می‌کند. کلر گرانول با روغن ترمز ترکیبی فوق‌العاده می‌شود. من خیلی خوش شانس‌ام که هنوز تمام انگشتان‌ام را دارم.” پسرها مواقعی که سرگرم ساختن مواد منفجره نبودند، چندین لایه لباس می‌پوشیدند و عینک محافظ به چشم می‌زدند و بعد با تفنگ ساچمه‌ای به هم شلیک می‌کردند. ایلان و کیمبال در زمین‌های شنی با هم مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری می‌گذاشتند تا این‌که یک روز کیمبال با حصارهای سیم خاردار برخورد کرد.

در گذر سال‌ها پسرخاله‌ها حرفه‌ی کارآفرینی‌شان را جدی‌تر دنبال می‌کردند؛ حتی یک‌بار سعی کردند یک ویدیو کلوپ راه بیندازند. پسرها بدون اطلاع والدین‌شان، محل مناسبی برای کلو‌پ‌شان پیدا کردند. ترتیب اجاره‌نامه را هم دادند و پی روند گرفتن مجوز کسب‌وکار رفتند. در نهایت، آن‌ها باید کسی را پیدا می‌کردند که بیش‌تر از ۱۸ سال داشته باشد تا یک برگه‌ی قانونی را امضا کند؛ اما نه پدر ریوز و نه ارول زیر بار این کار نرفتند. بالاخره چندین دهه طول کشید تا ایلان و ریوز باهم شریک تجاری شدند.

شجاعانه‌ترین کار پسرها سفرهای‌شان بین ژوهانسبورگ و پرتوریا بود. در دهه‌ی ۱۹۸۰ آفریقای جنوبی جای بی‌نهایت خشنی بود و مسیر ریلی ۵۷ کیلومتری که این دو شهر را به هم وصل می‌کرد، جزو خطر‌ناک‌ترین راه‌های دنیا محسوب می‌شد. کیمبال از این سفرها به عنوان تجربه‌ای دشوار برای خودش و ایلان یاد می‌کند. “آفریقای جنوبی محل شاد و امنی برای زندگی نبود و همین روی شما تاثیر می‌گذاشت. ما صحنه‌های خیلی خشنی با چشم خودمان دیدیم که بخشی از اتفاق‌های معمول آن روزها بود. این سری تجربیات عجیب تعریف شما از ریسک را عوض می‌کند. شما دیگر در بزرگ‌سالی کار پیدا کردن را سخت‌ترین بخش زندگی نمی‌دانید. چون خیلی هم سرگرم‌کننده نیست.”

بین سنین ۱۳ تا ۱۶ سالگی پسرها عوض شدند، هم در مهمانی‌ها شرکت می‌کردند و هم به اکتشافات گیک‌طور در ژوهانسبورگ می‌پرداختند. در یکی از این گشت‌و‌گذارها در مسابقات Dungeons & Dragons شرکت کردند. ماسک گفت: “ما تبدیل به نِردهایی کاردرست و بی‌رقیب شده بودیم.” همه‌ی پسرها مشغول این بازی بودند که مستلزم این بود تا یک نفر با تصور یک صحنه و حال و هوای آن به‌شان کمک کند: “شما وارد اتاقی می‌شوید و یک صندوق گوشه اتاق می‌بینید، چکار می‌کنید؟ در صندوق را باز می‌کنید و ناگهان با یک تله مواجه می‌شوید و ده‌ها اجنه را آزاد می‌کنید!” کار ایلان در نقش ارباب سیاه‌چال عالی بود. متن مربوط به جزییات قدرت و توانایی‌های هیولاها و دیگر شخصیت‌ها را بخوبی حفظ می‌کرد. پیتر رایو گفت: “ما تحت راهنمایی‌های ایلان، نقش‌ها را بازی می‌کردیم و در نهایت مسابقه را بردیم. برای بردن نیاز به قوه‌ی تخیل قوی داشتیم که ایلان واقعا در این زمینه عالی بود و بخوبی می‌توانست صحنه را بچیند و همه را مشتاق و باانگیزه نگه دارد.”

ایلانی که همکلاسی‌های‌اش در مدرسه با او دعوا کردند، کاملا با این ایلان الهام‌بخش فرق دشت. ایلان در طول دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان چند مدرسه عوض کرد. او نیمی از پایه‌ی هشتم و نهم را در دبیرستان Bryanstone خوان. یک روز بعدازظهر ایلان و کیمبال بالای پله‌های سیمانی مدرسه نشسته و مشغول خوراکی خوردن بودند که یکی تصمیم گرفت ایلان را اذیت کند. ماسک تعریف می‌کند: “من اساسا جلوی چشم این گروه که نمی‌دانم به چه دلیل مزخرفی مرا کتک زدند، آفتابی نمی‌شدم. شاید همان روز صبح تصادفا به او تنه زده بودم و او هم حسابی بهش برخورده و عصبانی شده است.” پسرک رفته بود پشت سر ایلان و با لگد به سرش ضربه زده و از پله‌ها پرت‌اش کرده بود. ماسک از بالا تا پایین پله‌ها غلت خورده بود و بعد هم چند نفر به او حمله کردند. بعضی‌ها به پهلوها‌ی‌اش لگد می‌زدند و سردسته‌شان هم سرش را به زمین می‌کوبید. ماسک گفت: “اون‌ها یک مشت روانی عوضی بودند. من همان‌جا از حال رفتم!” کیمبال با وحشت و نگرانی برای ماسک آن‌ها را تماشا می‌کرد. او با عجله از پله‌ها پایین رفته بود تا صورت خونی و ورم کرده ماسک را وارسی کند. کیمبال گفت: “او مثل کسی بود که تازه از رینگ بوکس آمده باشد.” ماسک را فورا به بیمارستان بردند. اوگفت: “تقریبا یک هفته طول کشید تا توانستم به مدرسه برگردم.” (طی یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی در سال ۲۰۱۳ ماسک گفت که بخاطر مشکلات تنفسی که از عوارض این دعوا برای‌اش پیش آمده بود مجبور به انجام عمل بینی شده.)

ماسک تا سه چهارسال این گروه خشن و بی‌رحم را تحمل کرد. آن‌ها یک‌بار پسری را که بهترین دوست ماسک بود آن قدر زده بودند تا قبول کند دیگر با ماسک کاری نداشته باشد. ماسک گفت: “علاوه بر این، آن‌ها مثلا بهترین دوست مرا مجبور کردند که مرا از مخفی شدن منصرف کند تا آن‌ها بازهم بتوانند مرا بزنند و این خیلی برای‌ام سخت و آزاردهنده بود.” ماسک وقتی این را می‌گفت چشم‌هاش خیس شدند و صدایش می‌لرزید. ماسک ادامه داد: “به دلایل نامعلومی آن‌ها تصمیم گرفته بودند که مرتب مرا اذیت کنند و همین بزرگ شدن را سخت‌تر کرده بود. سال‌ها بی‌وقفه مرا اذیت کردند. در مدرسه مدام توسط یک عده تحت تعقیب بودم که درب و داغان‌ام کنند و بعد هم می‌رفتم خانه و شرایط آن‌جا هم بد و ناخوشایند بود، مثل یک کابوس بی‌انتها.”

ماسک مرحله‌های بعدی دبیرستان را در Pretoria Boys High School گذراند؛ جایی که از جهت رشد و ترقی برای ماسک جهش محسوب می‌شد و از طرفی هم رفتار خوب دانش‌آموزان‌اش زندگی را برای ماسک قابل تحمل‌تر کرده بود. جایی که مدرسه‌ی دولتی محسوب می‌شد، Pretoria Boys، طی صد سال عمل‌کردش مثل مدرسه‌ی خصوصی بود. آن‌جا تبدیل شده بود به مدرسه‌ای که شما پسران جوان را به آن‌جا می‌فرستید تا برای ورود به آکسفورد یا کمبریج آماده شوند.

هم‌کلاسی‌های ماسک او را پسری آرام، دوست‌داشتنی و عادی به یاد دارند. یکی از هم‌کلاسی‌های ماسک Deon Prinsloo درباره‌ی ماسک به من گفت: “در مدرسه‌ی ما چهار پنج دانش‌آموز باهوش و با استعداد بود که ماسک جزو آن‌ها محسوب نمی‌شد.” تقریبا سه چهارم کسانی که با من صحبت کردند چنین نظری داشتند. به علاوه‌ آن‌ها معتقد بودند که عدم علاقه‌ی ایلان به ورزش آن‌ هم در فرهنگی که مردم‌اش عاشق ورزش و ورزش‌کارها بودند او را کمی تنها کرده بود. Gidoen Fourie یکی دیگر از هم‌کلاسی‌های ماسک گفت: “راست‌اش اصلا نشانه‌ای مبنی بر این‌که ماسک قرار است میلیاردر بشود در او دیده نمی‌شد. او در مدرسه هیچ‌وقت رهبر و سرگروه هم نشده بود. من از کارهایی که او انجام داده واقعا شگفت‌زده‌ام.

در حالی‌که ماسک هیچ دوست نزدیکی در مدرسه نداشت، عادات عجیب و غریب‌اش هم در این ماجرا بی‌تاثیر نبودند. پسری به نام Ted Wood یادش است که ماسک یک ماکت موشک ساخته بود و در زنگ تفریح منفجرش کرده بود. این فقط یک نشانه از آرزوهای‌اش نبود. در یک بحث سر کلاس علوم، او توجه همه‌ را به مضرات استفاده از سوخت‌های فسیلی و مزایای انرژی خورشیدی جلب کرد. در کشوری که همیشه در حال استفاده از منابع طبیعی زمینی است این حرف نوعی توهین به مقدسات است. وود گفت: “او همیشه در مورد مسایل نظر قاطع داشت.”  Trency Benetیکی از هم‌کلاسی‌هایی که سال‌ها بعد از مدرسه کماکان با ماسک در تماس بود تعریف می‌کرد که یکی از فانتزی‌های ماسک در دوران دبیرستان قابل سکونت کردن کره‌های‌ دیگر بود.

یکی دیگر از نشانه‌های آینده در این‌جا بود که ماسک و کیمبال در زنگ تفریح در حیاط مشغول صحبت بودند که وود به آن‌ها ملحق شده و پرسیده بود درباره‌ی چه موضوعی صحبت می‌کنند. آن‌ها گفته بودند: “داشتیم می‌گفتیم آیا در صنعت امور مالی احتیاجی به این‌همه شعبه و حضور مشتری‌ها در آن‌ها هست یا در آینده به سمت بانک‌داری بدون کاغذ خواهیم رفت؟” بخاطر دارم که با گفتن “آره، این عالیه” چه نظر بی‌معنی مضحکی داده بودم.

هرچند ماسک جزو نخبگان مدرسه نبود، اما در ردیف معدود دانش‌آموزانی با سطح و موقعیتی بود که دوست داشت برای برنامه‌های تمرین و کار با کامپیوتر انتخاب شود. دانش‌آموزان از مدارس مختلف گل‌چین می‌شدند تا سر کلاس‌های تدریس زبان‌های برنامه‌نویسی کوبول، بیسیک و پاسکال حاضر بشوند. ماسک با عشقی که به دنیای علمی-تخیلی و فانتزی‌ها داشت به این تمارین تکونولوژیکال ادامه می‌داد و با نوشتن داستان‌هایی که در باب اژدها و موجودات ماوراء‌طبیعه، نویسندگی را تمرین می‌کرد. او گفت: “‌دوست داشتم چیزی شبیه ارباب حلقه‌ها بنویسم.”

مِی سال‌های دبیرستان ایلان را از چشم یک مادر می‌دید و درباره‌ی شاهکارهای درسی ایلان داستان‌های زیادی تعریف کرد. او گفت بازی ویدیویی که ماسک نوشته بود، خیلی از بزرگ‌ترها و کارشناس‌های با تجربه‌ی دنیای تکنولوژی را تحت تاثیر قرار داده بود. او از پس امتحان‌های ریاضی خیلی بهتر از هم‌سن و سالان‌اش بر می‌آمد و البته حافظه‌ی بی‌نظیری هم داشت. تنها دلیلی که نمرات‌اش بهتر از بقیه نبود عدم تمایل به انجام تکالیفی بود که مدرسه برای‌شان مقرر می‌کرد.

ماسک اما مسایل را طور دیگری می‌دید: “فقط فکر می‌کردم برای رسیدن به جایی که می‌خواهم، به چه نمره‌ای نیاز دارم؟” مباحث اجباری مثل آفریکانس بود که واقعا متوجه نمی‌شدم یادگرفتن‌اش چه فایده‌ای دارد. خیلی مسخره به‌نظر می‌آمد. من فقط نمره‌ی قبولی می‌گرفتم و همان کافی بود و در درس‌هایی مثل فیزیک و کامپیوتر بالاترین نمره‌ همیشه مال من بود. اگر در گرفتن نمره بسیار عالی فایده‌ای نمی‌دیدم، ترجیح می‌دادم کتاب بخوانم، گیم بازی کنم یا کد بنویسم. یادم هست که در سال چهارم یا پنجم بعضی از درس‌ها را قبول نشدم. بعد، نامزد مادرم به من گفت که اگر این درس‌ها را قبول نشوم نمی‌توانم برای سال بالاتر ثبت نام کنم. در واقع من نمی‌دانستم که برای ورود به پایه‌های بالاتر باید همه‌ی درس‌ها را قبول شد. بعد از آن من بهترین نمره‌های کلاس را می‌گرفتم.

ماسک هفده ساله بود که آفریقا را به مقصد کانادا ترک کرد. او ماجرای سفرش را بارها برای مطبوعات تعریف کرده و معمولا درباره‌ی دو دلیل برای سفرش صحبت کرده است. نسخه‌ی کوتاه این است که او می‌خواست هرچه زودتر به آمریکا برسد و می‌توانست از کانادا و ریشه‌ی کانادایی‌اش به عنوان یک پل عبور استفاده کند. دومین داستان هم این است که در آن دوران آفریقای جنوبی به نیروی نظامی احتیاج داشت. ماسک نمی‌خواست وارد ارتش بشود. او گفت که حتما مجبورش می‌کردند به نیروهای رژیم آپارتاید بپیوندد.

در این بین چیزی که به ندرت به آن اشاره شده این است که او قبل از شروع ماجراجویی بزرگ‌اش، پنج ماه در دانشگاه پرتوریا درس خواند. او فیزیک و مهندسی را ادامه داد، اما دل به کار نداد و خیلی زود آن را رها کرد. او درباره‌ی دوران دانشگاه‌اش می‌گوید که فقط کاری بود که تا آماده شدن مدارک کانادایی‌ام می‌خواستم انجام بدهم. علاوه بر این‌که آن روزها جزو بی‌اهمیت‌ترین روزهای زندگی‌اش بود، ماسک برای عضو ارتش نشدن و با رخوت و بی‌انگیزگی به دانشگاه می‌رفت و دوست داشت داستان جوانک خام ماجراجو را به عنوان دلیل رفتن‌اش تعریف کند. برای همین ماجرای دانشگا پرتوریا هیچ‌وقت پررنگ نشد.

البته، در این‌که ماسک عمیقا دوست داشت به ایالات متحده برود شکی نیست. تسلط زود هنگام او به علوم کامپییوتر و تکنولوژی علاقه‌ای شدید به دره‌ی سیلیکون را در ایلان پرورش داد و سفر‌های خارج از کشورش این فکر را که آمریکا تنها جایی‌ست که می‌تواند ایده‌های‌اش را عملی کند، در او تقویت کرد. در مقابل، آفریقای جنوبی کم‌ترین امکانات را برای کسانی با روحیات کارآفرینی داشت. همان‌طور که کیمبال هم گفت: “برای کسی مثل ایلان، آفریقای جنوبی مثل زندان بود.”

فرصت رفتن ماسک با تغییر قانونی که به مِی اجازه می‌داد ملیت‌اش را به فرزندش هم انتقال دهد هم‌زمان شد. ماسک به سرعت شروع کرد به تحقیق درباره‌ی کاغذ بازی‌های روال کار و تقریبا یک‌سال طول کشید تا با تایید مقامات کانادایی، پاسپورت کانادایی ماسک به دست‌اش برسد. مِی گفت: “همان‌موقع بود که ایلان به کانادا رفت.” در آن روزهای بدون اینترنت، ماسک باید سه هفته‌ی سخت را منتظر می‌ماند تا بلیط هواپیما به دستش برسد و بدون لحظه‌ای درنگ خانه را برای روزهایی بهتر ترک کرد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایان فصل دوم…

 

فصل‌های قبلی:

زندگی‌نامه ایلان ماسک (فصل اول)

 

منبع: دیجی‌کالا‌مگ

بیشتر بخوانید
تبلیغات
پلتفرم کمپانکست
ایران سرور - خرید هاست دامین سرور هاست ابری
دیدگاه کاربران
فرستادن دیدگاه جدید